اینایی که تو خونه دلشون میگیره! اینایی که تا دیر وقت بیداران! همونایی که شبا بیداران و صبحا خواب! اینایی که همراه اول و ایرانسل بهشون اس ام اس میده شیرجه میزنن رو گوشی! اینایی که زود جوابه زنگ می دن! اینایی که بیشتره وقتا آنلاینن! اینایی که بیخود و بی جهت اد لیستشون زیاده!! ... اینا تنهان!!! اگه از تنهایی درشون نمیارین-کاری به کارشون نداشته باشین!! ....
دلیل دوری قسمت نیست خواست تو بود جدا بشیم این همه خودخواهی تونذاشت منوتو ما بشیم باهرنگاه به عکس توخاطره هام میشن مرور انگارنمیبینی منوچشماتو کورکرده غرور
یادمان باشد با هم بودن دلیلی برای با هم ماندن نیست رسیدن رفتن میخواهد اما آخر همه رفتن ها رسیدن نیست یادمان باشد رفتنی میرود چه یک کاسه آب بریزیم پشت سرش ، چه هزاران قطره اشک
تحــمــل مـيــکــنم بي تو به هر سختي به شرطي که بدونم شاد و خوشبختي بــه شــرطــي بــشــنـوم دنــيات آرومــه که دوسش داري از چشمات مــعـلومــه يــکــي اونــجاسـت شبيه من يه ديوونه کـــه بـيـشــتــر از خودم قدرتو مـيــدونـه
یک روز، زنی با یک مجله در دست پیش شوهرش میآید و میگوید: " عزیزم، این مقاله فوقالعاده است، یک فعالیتی را توضیح میدهد که هر دوی ما میتوانیم برای بهتر کردن رابطه مان آن را انجام دهیم. موافقی امتحانش کنیم؟ " همسرش میگوید، حتماً! زن توضیح میدهد، این مقاله میگوید که یک روز هر کدام از ما یک لیست جداگانه از چیزهایی در مورد همدیگر که دوست داریم تغییر دهیم تهیه کنیم. چیزهایی که اذیتمان میکنند، اشکالات کوچک و از این قبیل، و بعد فردای آن روز این لیست را به همدیگر بدهیم، موافقی؟ شوهر لبخند زده میگوید: «موافقم!» آن روز مرد کاغذی برداشته و در اتاق نشیمن نشست، زن به اتاق خواب رفت و همان کار را کرد. روز بعد، سر میز صبحانه، زن گفت، «شروع کنیم؟ اشکالی ندارد اگر من اول شروع کنم؟» مرد گفت: شروع کن. زن سه ورق درآورد، لیست بلند بالایی بود، شروع به خواندن لیستش کرد. " عزیزم اصلاً دوست ندارم وقتی…" و همینطور لیست را که از کارهای کوچکی در مورد همسرش که او را اذیت میکرد تشکیل شده بود، ادامه داد. مرد احساس کرد خنجری به قلبش وارد شده است. زن متوجه این قضیه شد و پرسید: " دوست داری ادامه بدم؟ " مرد گفت: اشکالی ندارد، ادامه بده، میتونم تحمل کنم. زن به خواندن ادامه داد. آخر کار زن گفت: خوب تمام شد، حالا تو شروع کن. مرد ورقی را از جیبش درآورد و گفت: دیروز از خودم پرسیدم دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم، حتی یک چیز به ذهنم نرسید. بعد کاغذ که سفیدِ سفید بود را به همسرش نشان داد، بعد ادامه داد، چون به نظر من تو در نقصهایت کاملاً بینقصی. من تو را آنطور که هستی قبول کردهام، با همه نقاط مثبت و منفی که داری. من کل این مجموعه را دوست دارم. تو آدم فوق العادهای هستی و من واقعاً عاشقتم.
زن ناراحت شد، سه ورق کاغذ را در دستانش مچاله کرد و محکم خود را به آغوش همسرش انداخت.
.
.
نکته: انسان ها هیچکدام کامل نیستند! ما باید یکدیگر را آنگونه که هستیم دوست بداریم، همراه با نواقص و نکات مثبتی که در ما وجود دارد.
پسر پیش خود می گفت هیچگاه عاشق نخواهم شد و محال است به کسی دل دهم!
همیشه شکست های عشقی دیگران را ابلهانه می دانست و به تمسخر می گرفت و سرزنش دوستانش شده بود کار هر روزش.
از کلمه های جدایی و تنهایی و سیگار سخت تنفر داشت و به خیالش کسانی که از تنهایی و جدایی رو به سیگار آورده بودند را آدم هایی بی اراده و غیر قابل بخشش می دانست.
روزها از پی هم می گذشت تا اینکه یک روز پسر احساس عجیبی در دلش داشت، انگار ته قلبش چیزی تکان می خورد.
تا به خود بیاید سخت عاشق شده بود و وابسته.
مدت ها گذشت و از آن چیزی که می ترسید سرش آمد و او مانده بود با عشقی نافرجام و شکست خورده.
دیری نپایید، تنهایی و جدایی سراغش آمدند و مانده بود پای یک دنیا درد و دلتنگیو خاطرات خاک خورده در ذهنش که با زخم های عمیقی به یادگار مانده بود و
خیره شده بود بهسیگار در دستش که اینروزها عجیب در دلش جا گرفته بود.
یکی بود یکی نبود، دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود...
دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست...
خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: " خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! "
کشیشه میگه: " باشه، ولی یکی یکی بیاریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. "
خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن.
کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه...
باز ازش می پرسه: "پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ "
ولی دوباره پسره به روش نمیاره...
در نهایت دو سه بار کشیشه همین سوالو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره...!
آخرش کشیشه شاکی میشه و داد می زنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره می زنه زیر گریه و به سمت اتاقش فرار می کنه و در رو هم پشتش می بنده!
داداش بزرگه ازش می پرسه: چی شده؟؟؟!!!
پسره میگه: بدبخت شدیم!!
خدا گم شده، همه فکر می کنن ما برش داشتیم...
آرامش یعنی، ایستادن در جاده ی منتهی به دشت های سر سبز بهاری و نگریستن به غروب دل انگیز خورشید به ضمیمه یک فنجان چای و یک موسیقی دلنشین و نوازش دلبرانه نسیم که آرام بر گونه هایت بوسه می زند.
باید برم تا آسمون اسمتو قاب کنم بزارم کنار خورشید تا محو بشه، کدر بشه، زمین خورده نور عشقت بشه...
باید برم تو تقویم، تموم روزهارو بزارم روز مادر، کلمه عشق و رفاقتو از تو تموم فرهنگ لغتا حذف کنم و به جاش بنویسم مادر.
باید برم تو ردیف آرامش بخش ترین و زیباترین صدای جهان بنویسم صدای لالایی مادر که همه بدونن هیچ سمفونی و صدای خواننده ای آرامش بخش تر و زیباتر از این صدا نیست...!
باید لیست تموم عجایب دنیارو خط بزنم و به جاش بنویسم آغوش مادر، نگاه مادر، دست های مادر، نوازش مادر...
باید همه جا این مهربونی و ایثارو فریاد زد تا همه بدونن که مادرا تنها کسائین که دل و امید خیلی هارو گرم و روشن نگه داشتن اما تو دل خودشون یه دنیا درد و غم یواشکی پنهون شده...!
باید برم روبروش زانو بزنم و بگم دلخور نباش از رفتارای بچگونه ام، از بهونه گیریام و قـُر زدنام که هیچی تو این دنیا مثل ناز کشیدنات، مهربونیات و نگاه با محبتت واسم تکرار نمیشه ...!
و همیشه باید شکر گزار خدای عزیز و مهربانی باشم که مادر را آفرید تا واژه عشــق را برای تموم دنیا معنا کنه!
*
*
آرزو دارم خداوند مهربان تمام مادران عزیز را در پناه خودش حفظ بفرماید و برای آن دسته از عزیزانی که از نعمت وجودی مادر محروم و یا مادر عزیزشان دنیا را به مقصد بهشت ترک گفته آرزوی سعادت و آرامش دارم.
ابروهای همچو کمانت، تیر عشق را چنان بر دلم فرو برده که با هیچ مرهمی جای این زخم مداوا نمی شود.
قانون جاذبه را بهم ریخته ای با چشمانت و چه ظالمانه می دزدی نگاهت را از دلی که قوّت نفس هایش به دیدگان تو گره خورده.
لبخندت همچو خورشید و لبانت چون ناب ترین شهد، دل می برد از هر کسی...!
عاشقان و دلباختگان زیادی داری و من در کنج تنهایی خویش،
دیوانه وار تورا دوست دارم امّا بی آنکه، تو از حال این دل با خبر باشی
شعرهایم را همیشه از چشمان تو می دزدم و ترانه های دلتنگی سر می دهم...
تو سرسری عبور نکن از این عاشقانه ...!
هر بار که خنده هایت را با کسی قسمت میکنی، آرام آرام جان می دهم در عبور تلخ این ثانیه ها!
ساده از من عبور نکن! تب این عشق درمان ندارد ...
عشق دردیست، دوایش نبود غیر وصال / عاشق آنست که دردش به جز از یار نگفت
لحظه هایی هست که حسابی دلت می گیرد و ناچاراً باید با تنهایی بدعنق کلنجار بروی ...
در این لحظه، نبودن هایی ، نقش پر رنگ در زندگی می گیرد ...!
نبودن کسانی که روزی تنهاییت را با آنان تقسیم می کردی و تصویر خاطرات را به ثبت می رساندی؛
غفلت و گاه تقدیر علت این نبودن ها را رقم زد ...
و
حال تو مانده ای و یک دل وامانده
که
فقط یک نفر، فقط یک نفر را می خواهد ...
خواهم آمد به در خانه زیبایی تو تا بکوبم در دیدار تماشایی تو عطشم داند وعشقم که چه ها خواهم کرد چون در آیم بسرا پرده زیبایی تو شاید این گرسنه از ذوق بمیرد آری بر سر سفره رنگین پذیرایی تو چون نسیم نفس سبز ترینم بوزد گل من سرخ ترین باد شکوفایی تو آی دردست تو از خویش برون خواهم رفت باغ در باغ به گل گشت شناسایی تو ای تو آن می که زانگور بهشتش کردند وی همه درد کشان سره سوایی تو مست ومستم کن از انگونه که در هم شکند قید شرم من و زنجیر شکیبایی تو آسمان آبی و عشق آبی وشک آبی شد زیر چتر گل نیلوفر بودایی تو کاش یک لحظه شوم کودک وخوابم ببرد فارغ از هر چه بگهواره لالایی تو
مَن از نَســــللِـــــیلی ام... مَن از جِنـــسشــــیرینَم... مَن دُخــــــترم... با تمام حساســـیت های دُخترانه ام... با تَلنگری بارانـــی میشوم... با جُـــــمله ای رام میشوم... با کَلـــمه ایعــــــاشقمیشوم... با پُــــــشت کردنی ویــــــران میشوم... به راحَتی وابَــــــسته میشوم... با پیــــــروزی به اُوج میرسم... هنوز هم با عروسَـــــــکهایم حَرف میزنَم... هنوزم هَم برایِشان لـــالـــایی میخوانَم... من دُخـــــترم... پُر از راز... هرگز مرا نَخواهی دانِــــست... هرگز سَرچِشــمه اَشکــــــهایم را نمی یابی... هرگز مرا نِمیفَــــهمی... مَگر از نَـــــــسلم باشی... مَگر از جِنــــسم باشی...
نبایدبادوستات بری بیرون.چرا؟چون دختری نبایدبری دربند چرا؟چون دختری نبایدبری تولد.چرا؟چون دختری نبابدتو خیابون بخندی چرا؟چون دختری نبایدمانتو کوتاه بپوشی چرا؟چون دختری زشته نبایدلباس رنگی بپوشی چرا؟چون تحریک کنندس نبایدبری کلاس اسب سواری چرا؟چون محیط مردونس نبایدسوار تاکسی بشی چرا؟چون بلا سرت میارن نبایدبعد ساعت 7 بیرون از خونه باشی چرا؟چون خطر ناکه نبایدبا پسر غریبه حرف بزنی چرا؟چون ابروت تو محل میره نبایدبا پسر عمت گرم بگیری چرا؟چون تو فامیل واست حرف در میان نمیتونی راننده موتور باشی چرا؟ چون دختری نباید نباید نباید نباید نباید دخترا نباید ازاد باشن به خاطر یه مشت مرد سواستفاده گر دخترا نمیتونن بدون مادرشون جایی برن چرا؟ چون میگن دختره وله دخترا نمیتونن بخندن چون صدای خنده تحریک کنندس دخترا نمیتونن تا ساعت8شب بیرون باشن چون یه سری بی سرپاهرچی تیکس بارشون میکنن مادخترا نمیتونیم ازادانه زندگی کنیم نمیتونیم اون جوری که دوس داریم زندگی کنیم چون خدایی نکرده دله شما مردا نلرزه ما دخترا باید بر اساس حوس شما مردا و حرف بزرگترازندگی کنیم اره این جا ایران است جایی که ازادی واسه دخترا تریف نشدس
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
به خدای لبخند .. به خدای شادی .. به خدای همه آنچه که از خوبی هاست .. به خدای همه آنچه که از زیبایی هاست .. دل من غمگین نیست .. دل من گمشده , شاید ؛ اما .. دل من غمگین نیست .. و شبی از شبها .. در میان طپش عطر و نیاز خواهش .. با حضور و نفس عطر دل انگیز خدا .. آن دل گمشده را خواهم یافت .. .
مرا نمیخواهی دیگر میدانم حتی اگر مرا ببینی هم نمیشناسی مرا دیگر میدانم اینک همان نامه ای که برایم نوشتی را میخوانم چه عاشقانه نوشته ای همیشه با تو میمانم